خدا حافظی در اوج
(دلنوشته ای برای پدر گرامی ام سید آقانور مهاجرانی)
پدرم که در تمام عمرِ بلند خویش ، جز خدا به چیزی دل نبست ، در اوج خداحافظی کرد و رفت.
یک عمر، دست های پینه بسته اش را در قنوت و دعا و نافله شب بالا گرفت و در خلوتِ شب اشک ریخت.
سالیان سال در پیش چشمانِ ستارگانِ سحر از نردبان چوبی بلندی که گوشه ی حیاطمان بود بالا رفت و بر بلندای بام کاهگلی مان ایستاد و با لب هایی معطّر از رایحه ی نافله و نیایش ، اذان داد و عطر توحید را منتشر کرد.
با سیره و سیمای تماشایی اش خیلی آسان ثابت کرد که می توان قریب یک قرن بدون کبر و کینه و حرص و حسد و خودنمایی و خودستایی در خانه ای کوچک و کاهگلی زندگی کرد و روز به روز بالاتر رفت.
مثل روز برایش روشن بود که دنیا هر قدر هم دیدنی و دل انگیز باشد در برابر اقیانوس جمال و جلال الهی ، قطره ای بیش نیست.
و مثل آسمانِ اردیبهشت ، برایش آشکار بود که دنیا بسیار شتابنده تر از آن چه خیال می کنیم می گذرد و این لحظه های زودگذر و تکرار نشدنی را نباید آسان از دست داد.
بارها با لهجه ی ساده و صمیمی اش به ما گفت : « جز خدا ، همه چیز هیچ است »
برنامه ای جامع و جالب و به بلندای عمر ، برای بندگی خویش طرح کرده بود. برنامه ای سرشار از عطرعبودیت و عبادت
و شب و روز با نظمی تماشایی در حال اجرای بند بند برنامه اش بود.
رایحه ی بهار بندگی آن قدر روح و جانش را پُر کرده بود که هیچ خزانی هر چند سخت و سرکش نتوانست به لطافت آن لطمه ای بزند.
یک روز که با هم به مزار شهدا رفته بودیم با انگشت اشاره کرد به زمینی و لبخند زنان گفت : این هم قبرِ من!
تبسّم شگفت انگیز و رازآمیزش در حین نگاه به قبر ، مثل تبسّم سلطانی بود که به قصرش می نگرد!
آخرین شب و روز زندگی اش ، تماشایی ترین شب و روز عمر او بود :
او در اراک مشغول نماز شب بود و من در قم او را در عالم خواب دیدم که با چهره آی آرام و خندان قبری را به من نشان می داد
ساعاتی بعد ، مثل همیشه ، صبح زود صبحانه اش را می خورَد. از خانه بیرون می رود و خرید می کند
هنگام بازگشت ، به بوستان ارغوان می رود و به دوستانش سری می زند
به کمیته امداد می رود و برای جشن نیکوکاری 35 هزار تومان کمک می کند
و بعد به دیدار خواهرش ( عمه عزیزم که بیش از پنجاه سال است همسایه ی دیوار به دیوار ماست ) می رود
و سخنان مهربانانه و نصیحت آمیز به او می زند
و به گفته عمّه ام ، بعد از خداحافظی و حرکت در حیاط سه بار سرش را برمی گرداند و او را نگاه می کند
و بعد به خانه می آید و به آسمان و ساعت نگاهی می اندازد
و وضو می گیرد و کم کم آماده نماز – پرواز- می شود
عطر اذان ظهر در فضا می پیچد و اِذن ورود به حرم آسمان به او داده می شود.
لبخند زنان شهادتین را می گوید
و پرنده ی روحش که سال ها بی تابِ آسمان است ، رها و راهیِ بیکرانِ عشق می شود
تا با جوان شهیدش هم بال شود
خوشا به حالشان! سید محمد مهاجرانی/ 18 اسفند 95
برچسب : حافظی, نویسنده : mohajerani14o بازدید : 186