و شب میلاد فرزند عزیزش امام صادق (علیه السلام)
سال گذشته جشنواره خاتم برگزار شد
و من این داستان را با چند داستان دیگر برای جشنواره فرستادم
آن را تقدیم نگاه مهربانتان می کنم :
دست بوسی! سعد روی تپه نشسته بود .
با چشم های بی قرارش افق را زیر و رو می کرد تا شاید ماه مدینه را رؤیت کند!
درست مثل روزه دارانی که شب عید فطر تمام کوچه پس کوچه های آسمان را به شوق دیدن هلال شوّال
بالا و پایین می کنند!
ثانیه های انتظار به سختی سپری می شد!
ناگهان! ماه مدینه در افق پدیدار شد و چشم های سعد جوشید!
از جا بلند شد. شادمان و شتابان تا انتهای افق دوید و خود را در آغوش پیامبر انداخت!
پیامبر دست او را فشرد و با او دیده بوسی کرد!
دست های سعد سرشار از تَرَک بود! مثل برگ های خط خطی دفتر کودکان سه ساله!
و لبریز از پینه! مثل دستمال های کوچک پولک دوزی شده!
نگاه مهربان پیامبر به ترک ها و پینه ها گره خورد . شبنم اشک گلبرگ گونه هایش را معطر کرد :
سعد! برادرم! دست هایت چی شده؟
-بیل می زنم ، طناب می کشم ، خار می کنم، بار می برم ، ......
زحمت زیاد می کشم تا نان زلال به خانه ببرم و سفره ام از آب و آبرو تهی نباشد
رایحه رنج را به جان می خرم تا از ناز دیگران بی نیاز باشم!
پیامبر دستِ تماشایی سعد را در میان دست گرفت
چشم های روشن و مهربانش تر شد
دست سعد را بالا گرفت و بر پینه هایش بوسه زد!
نگاهی به یارانش انداخت : این دستی است که آتش هرگز به آن نمی رسد
پیشانی و چشمان سعد هم زمان لبریز شدند!
شگفت زده شده بود و ذوق زده!
شعله های سرکشِ شگفتی و شادمانی بیشه ی اندیشه اش را از پا انداخته بود!
نمی دانست از پیامبر چگونه تشکر کند دست خودش را بوسید و به صورت کشید
پینه های دستش بوی گل محمدی می داد .... !
« حکمت نامه نامه پیامبر اعظم (ص) ، حدیث 65879 »
برچسب : نویسنده : mohajerani14o بازدید : 199